سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاعرانه

شهید جواد فروتن و دکتر چمراندو خاطره از مادرم در مورد شهید جواد فروتن"برادرم"


مادرم میگوید "آنروزدر حالی که آخرین فرزندم "روح اله" را باردار بودم  مشغول پختن غذا بودم که

 متوجه شدم  که آرد نداریم . برای تهیه آرد از خانه خارج شدم . در کوچه متوجه سر و صداهای بچه

 های مدرسه شدم. که فریاد میزدند مدرسه مان را آتش زده اند. دو دخترم را که در مدرسه بود برداشتم

به خانه بردم و برگشتم. به مسجد امام رضا که رسیدم . دایی جواد را دیدم که با دست پاچگی گفت

 جوادت داماد شده . می خواستم بروم که جلوی مرا گرفت و گفت به فرزند توی شکمت رحم کن . چون

 قیامتی برپاست و جواد را گرفته اند و به همراه حاج ناصر رسولی است و دیگر دنبال جوادت نگرد.

گفتم پس من چه کنم . گفت جواد را دستگیر کرده اند ولی نکشته اند . نیروهای کماندو که از بوشهر

 اعزام شده بودند . حاج ناصر رسولی را بیش از حد آزار داده اند. و جواد با ژاکت نخودی رنگش غرق

 خون است چون سر نیزه به بدنش زیاد زده اند.دو تن از دایی های جواد هم در این پیکار همراه او بوده

 اند که یکی از عوامل تشنج این بوده که دایی محمد راهنما اسلحه را از سروان ژاندارمری بنام "شجاع"

میگیرد و به پشت بام حسینیه می اندازد و درگیری به اوج میرسد. پس از سه روز جواد را غرق خون

 به خانه می آورند . شیخ عبدالخالق دشتی از مبارزان وقت جواد را به خانه آورد و به حمام برد و

 استحمام نمود . صبح زود به دکتر برد و تا چند روز کار مداوای او و استحمامش به عهده شیخ


 عبدالخالق بود."


خاطره دوم


مادرم میگوید"

شب بود . درب حیاطمان به صدا درآمد. درب حیاط را باز کردم جوانی بود .سلام کرد و گفت نامه جواد

 را آورده ام. با تعجب گفتم .این چه موقع نامه آوردن است ساعت 11 شب است. نکند اتفاقی افتاده .نامه

 آنهمه بی پاکت،اینموقع شب..گفت میخواستم بیایم  و جواد گفته با خودت ببر.بچه هایم نامه را خواندند و

 دستخط جواد را تایید کردند.آن جوان رفت...

فردای آنـروز با پدرم نشـسـته بودیم که بـرادرم وارد حیاط شـد و گـفت می گویند جواد زخـمی شـده و در

 بوشهر بستری میباشد. گفتم چرا بوـشهر.؟ چرا نیاوردند گناوه ؟...برادرم رفت و چند دقـیقه بــعد دوبـاره

 برگشت و گفت جواد داماد شده است...رفتـیم مسـجد جامع تا جمـعیت زیادی جمع شـده اند . پسر عمـویم

جلو آمد و گفت دروغ است .نگران نباش..اما دروغ نبود .منهم بلند گفتم .امانت خدا بودمن هم برگرداند م

او مال اینجا نبود. روح او زمینی نبود که در زمین محصور باشد. او جایی رفت که دوست داشت....

چند شب قبلش خواب دیده بودم که جواد در حالی که چشمانش سبز بود گلوله ای به استخوان زیر چشمش

 اصابت کرده است و شهید شده ... و خوابم  چه زود تعبیر شد و به آرزویش رسید......